تصمیم گرفتم وقتی بیکارم بنویسم

فقط برای نوشتن افکار و حس و حالم.. شاید بهتر باشه پخش و پلا نباشه تو ذهنم.. اینجا ثبت بشن کمکم میکنه درست تر فکر کنم

تصمیم گرفتم وقتی بیکارم بنویسم

فقط برای نوشتن افکار و حس و حالم.. شاید بهتر باشه پخش و پلا نباشه تو ذهنم.. اینجا ثبت بشن کمکم میکنه درست تر فکر کنم

زنان سرزمین من

خیلی وقت ها از تناقضی که در افکار و رفتارم هست رنج می کشم. شاید موضوع آنقدر هم پیچیده نباشد اما گاه آن چنان به دور خود طناب می پیچیم که دیگر باز کردنش داستانها خواهد داشت. یا آنرا با چاقویی یکهو می دری یا آنقدر خودت را خسته می کنی که میان گره ها گم میشوی . سخت هست یا نیست ، میدانم من جز دسته اول نیستم ...از تغییر یهویی می ترسم.

حکایت حجاب داشتن یا نداشتنِ زن هایی مثل من هم همین است. خیلی از ماها به داشتنش هیچ باوری نداریم اما از نداشتنش هم هراس خواهیم داشت. اسمش لزوما هراس هم شاید نباشد. اینکه نکند عقب عقب رفتن روسریت ، نگاه های اطرافیان ، که موشکافانه تغییرات تو را در ذهن قضاوتگرشان تحلیل و بررسی میکنند را نسبت به تو عوض کند. ادعایی که هیچ گاه نکردی اما دیگران آن را به تو بر چسب زده اند.. نکند با خود فکر کنند" " او که انقدر دم  از دین و حجاب می زد.... اصلا اکثر این مدل آدمها همین جوری هستند ، تعادل ندارند! یا از این ور بوم افتاده اند یا از آن ورش ... دانشگاه چقد عوضش کرد!!  سرو گوشش می جنبد؟؟... ...ازآن نترس که های و هوی.."

اما راستش هیچ کدام از این ها هم شاید اهمیتی نداشته باشد . آن چیز که مهم است این است که سالهای سال مدل فکریت جوری دیگر بوده و عمیقا به آنها اعتقاد داشته ای ، اما حالا همه آنها را دور ریخته ای و می خواهی نویش کنی و می خواهی با چیزهایی عوضش کنی که با گذشت زمان بدستش آوردی .

اصلا چرا سعی می کنیم به همه بفهمانیم ما هیچ گاه تغییر نخواهیم کرد؟ اصلا تغییر کردن چه اشکالی دارد؟ اصلا چرا در فرهنگ ما تغییر کردن معنای منفی دارد؟؟؟ گاهی به خودم این حرفها را میزنم .. اما هنوز نتوانسته ام این تناقض را از بین ببرم. راه زیادی را در پیش دارم..

پی نوشت: نوشته ای که از مسیح علی نژاد  در وبلاگ خرمالوی سیاه خواندم را اگر نخوانده اید بخوانید! چقدر من نوشته های هر دویشان را دوست دارم.

حکایت دولت و فرزانگی

سالها پیش کتابی رو خوندم به نام " حکایت دولت و فرزانگی " نوشته مارک فیشر.با دوستی تصمیم گرفتیم با هم بخونیمش و خلاصه شو بنویسیم. این خلاصه رو تقدیم می کنم به شما دوستانِ جان!


- همه رویدادهای زندگی ات آینه ای است که اندیشه هایت را بازمی تاباند. اگر به پذیرش این توهم گسترده که عوامل بیرونی، زندگیت را تعیین می کنند ادامه دهی ، ذهنت نخواهد توانست این اصل را دریابد.

- وقتی تخیل و منطق با یکدیگر در تضادند، همواره تخیل پیروز می شود.

- مشکلی که با آن روبرویی همانقدر به تو نامربوط است که این تهدید!

- هر عذاب، هر مشکل، هر خطا، روزی به گلبرگی زیبا بدل خواهد شد.

 - بدون جرات با انجام رساندن آنچه میخواهم نمی میرم. نمیخواهم با این اندیشه مخوف بمیرم که جامعه فریبم داد، با این اندیشه که جامعه از من سواستفاده کرد و رویاهایم را به فنا داد. نباید با این احساس مهیب بمیری که ترسهایت عظیمتر از رویاهایت بود و هیچ گاه در نیافتی که به راستی از چه لذت می بری. باید بدانی چگونه شهامت داشته باشی.

- از خود بپرس: اگر در این لحظه یک میلیون دلار بانک پول داشتم، آیا باز هم به همین کار ادامه می دادم؟ آشکارا اگر پاسخت نه است ، آنقدر که باید کارت را دوست نداری.

- همواره به خاطر بیاور که در اوج معین، دیگر ابری نیست. اگر زندگیت ابری است، به این دلیل است که روحت آنقدر که باید بالا نرفته است.

- این اشتباهی است که هرگز نباید تکرار کنی. مثل این همه مردم نباش که حتی پیش از آنکه بیازمازیند، دست می کشند. این بهترین راه برای این است که هرگز چیزی را به انجام نرسانی و هرگز در چیزی موفق نشوی. به تله کسانی هم نیفت که دست به عمل می زنند، اما قلباً متقاعد شده اند که موفق نخواهد شد. اندیشه ها و کردارهایت را هماهنگ کن. با خودت هماهنگ باش.

لیست علاقه مندی ها

دوست دارم ببینم چه چیزی را دوست دارم؟؟؟؟ اصلا من به چه چیزی شدیدا علاقه دارم؟؟؟ این سوالی که با  گذشت 26 سال زندگی همچنان جوابی براش پیدا نکردم؟

من نقاشی رو دوست دارم، واقعا دوستش دارم.. وقتی قلمو رو دست میگیرم تمام غصه هام فراموش میشه... تمام  و کمال به نقاشیم فکر میکنم.

به وبلاگ گردی و وبلاگ خوانی و نوشتن هم خیلی علاقه دارم. به یادگیری زبان هم شدیدا علاقه دارم و هیچ گاه خسته نمیشم.به فیلم دیدن و ساعتها صحبت کردن و تحلیل کردنش هم.به عکاسی ، مستند سازی ....

اما اینا هیچ یک کار نیست، در واقع اینها رو باید در کنار چیزهای اصلی تر داشته باشم.اما چرا هیچ وقت به این فکر نکردم که هر کدوم از این کارها به تنهایی کار هستند؟؟؟ چرا کاری رو انتخاب کردم که درجه علاقه م بهش حتی متوسط هم نیست؟

اینها جواب های طولانی خواهد داشت که آخرش هم به این نتیجه می رسم که من راهنمای خوبی نداشتم! اما حالا که فهمیدم هم دیر نشده! یعنی الان برم دنبال علاقه مندی های درجه یکم؟؟؟ به کدام ضمانت؟؟ از کجا معلوم موفق بشم؟؟ اینها دیگه دغدغه ام نیست انگار که دیگه وقتش گذشته و باید بی هیچ تلاشی برای بدست آوردنش رهاش کنم و دورتر و دورتر شم.

برام مهمه که برای 5 سالی که توی دانشگاه واسش سختی کشیدم نتیجه ای حاصل بشه! من همیشه سعی کردم خودم رو مجبور به دوست داشتن چیزی یا کسی کنم یا همون مثبت اندیشی معکوس! خودم این اسم رو گذاشتم. نمی تونم بفهمم اما قصدم از نوشتن این نبود. می خواستم برای رسیدن به اهدافی که در لیست علاقه مندی هام درجه 10 رو دارند برنامه ریزی کنم.

همیشه این مسأله وجود داشته ، اینکه به دنبال علاقه مندی هات بری تا به موفقیت برسی یا اینکه علاقه چندان مهم نیست و به مرور زمان بوجود می یاد. در غلط بودن این مسأله هیچ شکی نیست و این مرور زمان چیزی جز عادت رو بوجود نخواهد آورد. اما انگیزه شاید ! مسائل مالی ممکنه انگیزه رو برای انجام کاری که دوستش نداری تقویت کنه.

پی نوشت: این مطلب رو زمانی نوشته بودم که دلم گرفته بود، نخواستم ویرایشش کنم  تا یادم بمونه  اون روز رو.